۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی

از همان شبهاي اول، قبل از ترخيص توی خواب لبخند مي زدي؛ نرم و خواستني.. شبيه رقص ماهي هاي قرمز عيد توي آب. لبخندهايت ولي غيرارادي بودند. اطرافيان مي گفتند فرشته ها را توي خواب مي بيند. و پرستارها مي گفتند انقباض عضلات صورتش است و..

هرچه بود، توي خواب اتفاق مي افتاد و ارادي نبود. با اينحال انگار دنيا را بمن مي دادند وقتي لبخند مي زدي.

از نيمه دوم يكماهگي جدي جدي شروع كردي به خنديدن. نخستين خنده هايت به آن شبي برمي گردد كه سرت را گذاشتم روي شانه تا آروغت را بگيرم. براي اينكه نغ نزني صورتم را به لپت می زدم و  بازی بازی صدا می زدم: ها پیلی پولو

دیدم چشمهایت برق زد و شروع کردی به خندیدن. با دهان باز. از شدت ذوق، اشک توی چشمهام جمع شد...

از آن شب به بعد روزی چندبار می خندی. معمولا وقتی از خواب بیدار می شوی اگر سیرخواب شده باشی می خندی. حتی اگر کسی کنارت نباشد اطرافت را نگاه می کنی و لبخند می زدی. آنوقت من صدایت می کنم: جانِ مامان!! و تو خنده هایت شدت می گیرد. دهانت را بازِ باز می کنی و چشمهایت را می بندی.. و می خندی.

از تهران که برگشتیم بی صبرانه منتظر بودم برای پدرت بخندی. من از دور بنشینم به تماشا و لذت ببرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر