۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

دختر مهربانِ من

امروز بعد از نماز صبح حالم خیلی بد بود. چهاردست و پا کنان آمدی کنارم نشستی و بی منت و طلب صورت به صورتم چسباندی و بوسه زدی. تویی که باید هزارجور تشویقت کنیم تا از دور بوسه ای بفرستی بی خواهش صورت مادر بیمارت را بوسیدی تا جانی تازه در روح من بدمی. دختر نازنین من. مهربانم! حسنا.

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

در قندون. لب خندون.

روز سه شنبه يازدهم شهريور سال نودوسه، وقتي داشتم لباسهايت را كه از روي بند جمع كرده بودم يكي يكي تا مي كردم و به جشن تولدت كه قرار بود روز جمعه برگزار كنيم فكر مي كردم تو همانطور كه ايستاده بودي به من لبخند زدي. و  درخشش اولين مرواريد از روي ياقوت لثه هايت مثل طليعه خورشيد آسمان دلم را روشن كرد.
حالا ده روزي مي شود كه با جان و دل هر روز دندانهايت را مي شمارم و خداي مهربان اين دردانه هاي سپيد را شكر مي گزارم.

به افتخار يكساله شدنت و آرزوي هميشه با همه مهربان بودنت

نازنين حسناي من. اين شب هاي آخر تابستان كه گرده هاي درخت هاي پاييزي با بادها مي وزند و من وتو  را به عطسه مي اندازند، اين روزهاي پاياني تابستان كه بوي مهربان مهر همه جا را پر كرده و سوز سرماي قم دارد نم نمك لاي نسيم هاي حوالي سحر خودش را جا مي كند، اين روزها مصادف است با اولين روزهايي كه تو دنيا را تجربه كردي.
سال پار، توي همين روزها تو هفته اول زندگي ات بود. حالا به قول نيمايوشيج تو يك بهار، يك تابستان،يك پاييز و يك زمستان را ديده اي. بعد از اين همه چيز اين دنيا تكراري است جز مهرباني.
عاشقانه دوستت دارم نازنينم.

۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

دامنه هاي سخن

دوستت دارم دخترم. بعد از يك سفر كوتاه و شيرين با يك سرماخوردگي كوچك اينجا كنارت نشسته ام و مي خواهم دامنه لغاتت را كه دارد تعدادشان به انگشتان يك دست مي رسد اينجا برايت بنويسم.
چيزي به يكسالگي ات نمانده و تو اينها را بلد شده اي:
ماما= مامان(از پنج ماهگي ميگفتي)
  بابا
آبـــــو= آّب  (از نه ماهگی آب را یاد گرفتی و هروقت چشمت به در یخچال یا هر بطری شیشه ای و پارچ و غیره ای می افتد با جدیت تمام تکرار می کنی: آبو و واو آخرش را می کشی ووووووو)
  نـِ  نـِ = ني ني(عروسكهايت و كلا هرچيزي كه از تو كوچكتر باشد و چشم چشم دو ابرو داشته باشد)
دوت و البته گاهي هم دوپ = توپ
خوا... تيش= لالا كردن (در واقع همان خواااا پيييش)
ب ب = به به (شير يا غذا)
دو دو = تاب تاب[عباسی..خدا منو نندازی] که البته ادامه اش را نمی گویی. (از هفت ماهگی این را برای خودت می خواندی با همان آهنگ تاب تاب عباسی)
و مهمتر و جالب تر از همه: پیت پیت معادل آوای پیتیکو پیتیکو ست وقتی خودت را تکان می دهی و اسب بازی می کنی.
  البته دخترم. تو حرف ميزني. با واژه هاي خودت كه ما معنايشان را نمي فهميم. به قول پدرت هنوز كلمه ها را ياد نگرفته سراغ جمله سازي رفته اي. ابروهايت را بالا مي اندازي. لب غنچه مي كني و با تمام احساس حرف مي زني: جقو دو دد بولا.. ليلو بو جدو
آواز هم مي خواني: دووو ده. دووو ده... و گاهي: لولي...لولي... لولي.
با شنيدن صداي قرآن(تلاوت مجلسي) و اذان هم اول كمي سكوت ميكني بعد با تكرار اصواتي شبيه آن سعي ميكني  همخواني كني.
دوستت دارم گلدخترم.
   قربان شیرین زبانی هایت.. هميشه مواظب زبانت باش.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

در ایستگاهِ ایستادن

دست هايت برايت عادي شده اند. حالا بيشتر از اينكه تماشايشان كني،
بكارشان مي گيري. براي سينه خيز رفتن، غذا خوردن، بازي كردن، ابراز
خوشحالي(وقتي كه ذوق مي كني تند تند دستهايت را توي هوا تكان مي دهي) و
حتي ناز كردن(تو مامانت را پيش از خواب ناز مي كني و نرم نرمك پلك هاي هر
دومان سنگين مي شود). آينه و شيشه هم كم كم دارد برايت تكراري مي شود.
اين روزها دوست داشتني ترين چيز دنيا برايت ارتفاع است. اينكه كسي بغلت
كند را خيلي دوست داري. و تاب تاب عباسي را. اما نه.. يك چيزي هست كه بيش
از همه اينها خوشحالت مي كند و آن ايستادن است. روي پاي خودت ايستادن.
وقتي كه زير بغلت را مي گيريم فورا زانوهايت را سفت مي كني_يعني كه مي
خواهم بايستم_ و بعد ايستاده شروع مي كني به دست زدن وابراز شادماني.
امروز با تكيه به پشتي ايستاده بودي و تا جايي كه مي توانستي سرت را خم
كرده بودي كه پاهايت را در حالي كه روي آنها ايستاده اي ببيني. با آن
لباس قلقلي و دامن چين دار خيلي خواستني شده بودي. با اينكه هنوز چهاردست
و پا رفتنت تكميل نشده من منتظرم كه همين روزها بتواني بدون تكيه گاه
بايستي و بعد كم كم  تاتي تاتي كني.
.
.
.
دخترم. بايست و تمرين دويدن كن كه زمان در گذر است و توي اين دنيا بيش از
هرچيز همين دوتا به كارت مي آيد.

۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

مامان ها هم دلشان مي گيرد

داشتم به پدرت مي گفتم كه بچه به زندگي آدم معنا مي دهد و دلم مي خواست
بحثي شروع شود از آن گپ و گفت هاي خواستني دور و دراز.. كه گريه سر دادي
و تا همين چند دقيقه پيش گريه ات ادامه داشت. حالا هر دوتايتان خوابتان
برده و من نمي دانم كجاي دلم شكسته كه اينهمه هواي گريه دارم.
پ.ن: چند هفته است كه با صداي بلند مي خندي، توي آينه به چهره خودت لبخند
مي زني، بلد شده اي دست دراز كني براي گرفتن اشيا و هرچيزي كه ميگيري
فورا مي آوري سمت دهانت. با اين همه هنوز دست هايت برايت جالب توجه ترين
چيزهاي جهانند.
جهان كوچك من! دوستت دارم. تو را و دستهايت را كه خيلي دوستشان داري..