۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

هميشه تنگه دل، برزخ پريشاني ست*

بيش از بيست روز از عمر نازنينت گذشته و تو هنوز شبيه يك گنجشك كوچولوي
دوست داشتني، دهانت را باز مي كني و تنها تمنايت از دنيا، چند جرعه شير
است و شايد كمي از آرامش آغوش من و پدرت.
توي بغلم آرام مي شوي ومن به روزهايي فكر ميكنم كه دنيا براي دختركم بزرگ
ميشود، بزرگتر از آب و غذاي روزانه. و بزرگتر از آرامش آغوش من. دنيا پر
مي شود از چيزهايي كه شايد دلت براي داشتنشان پر بزند و نداشته باشي شان.
و پر مي شود از آدمهايي كه مي آيند و ميروند. مي زنند و مي شكنند.
ميخندند و مي خندانند.. وگاهي برعكس. دنيا شبيه موج ميشود برايت با
دايره هاي تو درتوي رنگارنگ. گاهي عزيز و شيرين و خواستني.. و گاهي
برعكس.
توي بغلم فشارت مي دهم و دعا ميكنم برايت كه همواره دلت بزرگتر باشد از دنيات.
دوستت دارم حسناي من.
*مصرعي از قيصر امين پور

۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

بزرگ شدنت را نشانه گذاري ميكنم

آغاز به خنديدنت، همان روز اول بود توي بيمارستان. يكشنبه هفدهم شهريور.
ده روز بعد توي خانه پدربزرگ-تهران- توانستي براي چند ثانيه گردن بگيري.
الان كه دارم مي نويسم هفده روزه هستي، پدرت رفته دانشگاه و نيست كه
ببيند سرت را توي خواب چرخاندي.
دوستت دارم نازگل مامان

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

چشم دل باز كن كه جان بيني

از من مي پرسند: ناراحت نيستي كه مجبور شدي اين ترم را مرخصي بگيري؟
ناراحت نيستي كه بايد تمام مدت اينجا كنارش بنشيني و مواظبش باشي؟ ناراحت
نيستي كه شبهايت وقف خواب و غداي او مي شود؟
اينها را مي پرسند و نمي دانند كه چه حال و هوايي ست حس و حال لحظه هاي
زيباي مادرانه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

هم گريه

ساعت ده دقيقه به يك است و تو بايد كم كم براي خوردن شير بيدار شوي.
امروز براي دومين بار برديمت آزمايش غربالگري. پدرت اصرار داشت تمام راه
توي بغلش باشي بجاي اينكه با كرير(به قول ايشان سبد ميوه) جابجايت كنيم.
:)
آنجا از كف پاي تو خون گرفتند و من و تو باهم گريه كرديم.
بعد پدرت رفت قم تا شب شنبه كه انشاالله من و تو هم عازم هستيم.
داري بيدار ميشوي.
دوستت دارم نازگل مامان.

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

عروسك من چشماتو وا كن

دخترم. اينكه انتظار تمام شد و تو آمدي اتفاق ساده اي نبود. وقتي كه درد
آمده بود و خبر مي آورد كه تو داري مي آيي، وقتي كه پدرت با مادرم و
ديگراني كه همه منتظرت بودند پشت در براي ما دوتا دعا ميكردند، وقتي كه
توي آن اتاق سرد تنها شده بودم و خدا را صدا ميكردم، وقتي كه مهربانترين
فرشته هاي خدا دست دراز كرده بودند كه به اين دنيايت بكشانند، وقتي كه
درد سهمگين شده بود و نه شكست مي خورد نه كوتاه مي آمد، انتظار تمام شده
بود.
تو آمدي و تمام آنچه گذشت را رنگ و معنا بخشيدي
و من بعد از ده روز هنوز توي شوك حضور تو، دستهايم براي نوشتنت مي لرزند.
دوستت دارم
و خدا را برتو سپاس

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

حكايت آن سر شب كه دكتر تو را كشيد بيرون و گفت و لقد خلقنا الانسان في كبد

بعد كه تو را آوردند، آن اولين آني كه چشم هايت را ديدم دخترم
آن لحظه، آن بي درنگ ثانيه، و بعدش كه ميخواستم دست هاي كوچكت را، پتو
پيچ بودي، ولي بوسيدن گونه هايت را از دست ندادم، تو عجيب شبيه مادرت
بودي عروسك من

بعدش گفتند پدر بچه بيايد مادر بچه را ببيند، مادر بچه را قبلن ها گاهي
كه ميخواستم لوسش كنم عروسك من صدايش مي كردم حالا ميخواستند بروم مادر
بچه را ببينم، خواستم بگويم مادر بچه هست كه هست دليل نميشود ديگر عروسك
من نباشد

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

دخترم، حالا من اينجا به انتظار، و مادرت دو طبقه بالاتر روي تخت،
مادربزرگت زهرا پشت در اتاق گاهي ذكر بر لب، گاهي اشك بر چشم دارد وقتي
لباس هاي مادرت را كه دادند بهمان در دست مي گيرد و به چشم ميمالد،
پدربزرگت اينجا پيش من گاهي راه ميرود گاهي روي صندلي مي نشيند،
تلوبزیون قم را نشان مي دهد و روز تو را تبريك ميگويد، با پدربزرگ و
مادربزرگت از قم صحبت ميكنم، خوشحال هستند و اميدوارند به زودي تو را
ببينند، اما تو هنوز به دنيا نيامده اي و دكتر گفته مادرت هنوز چند ساعت
ديگر بايد درد بكشد و من اينجا خيره به خيابان، آخر مادرت هر وقت درد
ميكشيد دست هايم را در دستش ميگرفت و فشار ميداد


+ خاله قمي ات را خبر كرده اند برود حرم دعا كند، دو تا خاله ديگرت هم
بالا پيش مادربزرگت هستند
+ بعدازظهر اول ذي القعده سال زمزمه هاي جنگ بزرگ در خاورميانه

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

سه فرمان

دخترم.
از دنيايي كه داري به آن پا ميگذاري تنها سه چيز باقي ماندني ست. اين سه
تا را اگر داشته باشي تا خدا، خواهي رسيد:
پاكي
مهرباني
خلوص