۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

دخترم برگ گل ريحانه است

بي تابم؛ براي پاك كردن جاي انگشتهاي شكلاتي ت از روي در و ديوار.. وقتي
كه تازه راه افتاده اي و يكجا بند نمي شوي.
انگشتهايي كه بناست روزي اشك از روي گونه ام بردارد و گره از دلتنگي ام باز كند.
دخترم. توي اين سي و هشت هفته هيچ چيز به اندازه دختر بودنت خوشحالم
نكرد. دختر، فصل مشترك انسان و ملائك است. رحمت خدا. چراغ خانه. انيس
مادر. زينت پدر.
دوستت دارم، مهربان روزهاي تنهايي م.

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

چشم نرگس به شقايق نگران است هنوز

دوستت دارم نازنين مامان
چند وقت اينترنت نداشتيم حرفهام توي دلم ماند. حالا هم كه تهرانم و
كلماتم را باز گم كرده ام.
مخلص كلام اينكه نگران تو هستم و اين روزها بزرگترين آرزويم بسلامت آمدن توست.

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت/ كه اگر سر برود از دل و از جان نرود

امروز از نزدیکِ ظهر تا یکی دو ساعت بعد از اذان، گریه می کردم. نه یکپارچه و ممتد اما بغض بود.. وگاهی ریزش بی اختیار اشک. به بهانه های مختلف و پدرت خوب می دانست که تنها یک دلیل دارند این گریه ها: نگرانی ام برای تو.
از دیروز غروب تکان هایت کمی ضعیف شد. دیشب تکان نخوردی. صبح بعد از صبحانه هرچه تمرکز کردم و انتظار کشیدم باز هم تکان هایت ضعیف بود. پدرت دلداری ام داد و دستم را گرفت توی خانه با هم قدم زدیم. بعد دوتایی پای صحبتِ نماینده های مجلس و وزرای پیشنهادی دولت یازدهم خوابمان برد. صدای وزرا و نماینده ها توی گوشم شلنگ تخته می انداخت و من همه حواسم پیش تو بود.
غروب با ضربه هایت بیدار شدم. آنقدر محکم لگد می زدی که ایستادم. توی خانه راه رفتم. بعد کمر درد گرفتم. با مادربزرگت تلفنی صحبت کردم و تو همینطور لگد می زدی. کتاب خواندم و تو همچنان لگد می زدی. یک داستان...دو داستان ...سه داستان... الان هم که دارم می نویسم بیداری و غلت می خوری. عاشق حرکاتِ نرم پاهای نازنین توام.
نگرانیی که بغض شده بود افتاده بود توی گلوی من، رفع شده - خداراشکر-
حالا من مانده ام و معده دردی که بعد از ورجه وورجه هایت شروع می شود. فکر می کنم بخاطر شدت ضربه هایی ست که از زیر، به اعضا و احشامِ گوارشی ام وارد می شود. ولی هرچه درد است به جان می خرم. تو فقط باش. سالم باش. از آن تو برایم تکان بخور. دل درد و معده درد و کمردرد که هیچ... جان درد اگر بگیرم می ارزد.

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

در نیمه شب هایی که خواب، معنای خودش را از دست می دهد.

اين روزها چيزي برايم مهم نيست؛ نه نمره هاي امتحانات ترم پيش نه مقاله
نيمه كاره اي كه فقط تا پايان مرداد براي تكميلش فرصت دارم. نه پروپزال
پايان نامه نه قرار ملاقاتهايم با استاد راهنما.
نه سوزش چشمهام از آن خال گوشتي كه جديدا توي پلكم درآمده نه درد طاقت
فرساي كاسه زانوهام. نه رئيس جمهور منتخبي كه راي آوردنش دغدغه روزهاي
امتحاناتم بود نه وزراي پيشنهادي اش به مجلس و نه اينكه بالاخره
چندتايشان راي اعتماد گرفتند؟ 
اين روزها فقط تو مهمي. تو و هرچيزي كه ربط داشته باشد به آمدنت. تمام
روز زوم ميكنم روي تكانهايت گه مبادا ضعیف شده باشند. دردهايي را كه ميگيرند و ول ميكنند ميشمارم
و كم و زيادِ فاصله مابينشان را حساب كتاب ميكنم.
اين روزها دست به دامان خدا، همه فكروذكرم سلامتي توست. و تنهايي ات توي
آن سياهي هاي سه لايه...

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

یک گپ و گفتِ مادرانه

این روزها سخت در انتظار تولد توام. شاید هنوز چندهفته زود باشد اما خدا می داند که چه بر من می گذرد. لحظه ای نیست که توی فکرم نباشی. پدرت اتاق تو را آماده می کند، مادرم برایت اسباب بازی و عروسک می خرد و من به فکر کتابهایی هستم که دوست دارم یکی یکی بگذارمشان توی دستت. به فکر سوالهایی که یک روز از من خواهی پرسید. به فکر درس زندگی که چه بخواهم چه نخواهم، تو آن را از من خواهی آموخت. و اینکه چقدر می توانم برایت پیامبری کنم؟ خدا می داند...
راستش اینها را نمی نویسم که تا خواندن و نوشتن بلد شدی بنشینی بخوانی. اینها را برای یک روز دور می نویسم. یک روزی که هیچ تصویری از آن توی ذهنم نیست اما خوب می دانم که روز خوبی ست. روزی ست که آمدنش را از خدا می خواهم. روزی که تو خانم شده ای و من ..
الان داری دوباره تکان می خوری. توی دست های مهربانِ خدا... خدایی که اگر فقط او... فقط خودش را داشته باشی، هیچ چیز توی زندگی ات کم نخواهد بود. خدایی که خیلی بزرگ است حسنا. خیلی بزرگ.
...
سالم و آرام آمدنت را از خودش می خواهم که همیشه ..همیشه همیشه صدایم را شنیده و با من مهربان بوده. سالم و آرام آمدنت را از خودش می خواهم که حال و هوای درونم را خوب می داند و مرا خوب می شناسد.
تو را هم از او می خواهم.
نازنینِ مادر! دوستت دارم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

دختری که مهربانی اش روی درد را کم می کند

این قرص ها را که می خورم ساعتی بعد، درد چنگ می اندازد به دیواره معده ام و تمام اعضای توی شکمم را زیرو رو می کند. من به خودم می پیچم و از درد مچاله می شوم. تو بیدار می شوی و پاهای نازنینت را توی تاریکی تکان می دهی، غلت می خوری و از آن تو به من سلام می کنی.
من حواسم از درد پرت می شود و شروع می کنم به کیف کردن از احساسِ حضور تو.
دوستت دارم. دوای تمام دردهای مادر.

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

عشق يعني حتي لگدهايت براي مادر شيرين است

تكان هايت به يادم مي آورد خيلي چيزها مي خواستم برايت بنويسم ولي فرصت نشد:
ديروز غروب تو بي حركت شده بودي و من نگرانت شده بودم. بعد تا صداي پدرت
از پشت گوشي تلفن توي وجودم پيچيد، شروع كردي به تكان خوردن؛ مثل اينكه
تو هم مثل من دلت تنگ شده بود.
ديشب من و تو و مادربزرگ سه نفري احيا گرفتيم و تو تا آخر دعاي صدبند
بيدار بودي و نرم نرمك زير پوستم مي غلتیدي.
الان هم داري تكان مي خوري.
تكان هايت را دوست دارم. تكان هايت مهربانند و به من مي گويند دختر
نازنينم توي آن تاريكي، حالش خوب خوب است.
تكان هايت انگار سلام تو را بمن مي رسانند.