۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

وقتی که خوابت عمیق می شود بايد بدوم توي خانه و كارهاي عقب مانده را انجام بدهم.
از مرتب كردن بالش و ملافه ات گرفته تا شستن لباس هايت و خيس كردن برنج براي
نهار و جارو كردن آشپزخانه و... و... و ..
وقتي كه خوابت عميق مي شود تازه كارهاي من شروع شده اند. بايد كه فرز
باشم و چست و چابك. حسنا ولي چشمهايت.. چشمهايت نمی گذارند..
وقتي كه خوابت عميق مي شود مست مي شوم كه كنارت بنشينم و تا ساعتها به
چشمهايت چشم بدوزم.

وقتی که خوابت عمیق می شود.


۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

به بهانه سه ماهگی ات که مثل برق و باد می‌گذرد


دوشنبه داد بیداد، هفته دوید مثل باد
ماهیه رفت زیر آب، سیب از رو شاخه افتاد؛
دویدم و دویدم، دوشنبه رو ندیدم؛
شکلش رو توی دفتر مثل یه گل کشیدم


۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

لالا لالا گل باغ بهشتم

پرنده من.
سه شب است كه بعد از چهار-پنج ساعت بيداري، حوالي ساعت پنج گوشي موبايلم
را برمي دارم كه برايت بنويسم: "با همه خستگيم، آنقدر قشنگ مي خوابي كه
دلم نمي آيد چشم ببندم و بخوابم." جمله تمام نمي شود كه گوشي از دستم مي
افتد و..
دوستت دارم جزيره من

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

نيمه شب هاي بي خوابي و بي آبي و بي تابي

آخرش اين آب قم وقتي شيرين مي شود كه انواع و اقسام سنگ ها و صخره ها توي
كليه و صفراي لاكردار ما رسوب كرده باشند.
ما به درك، بيچاره بچه هامان.
+از واگويه هاي يك مادر نگران كه حتي بعد از جوشاندن آب، املاح لعنتي را
مي بيند كه توي ليوان براي خودشان مي رقصند درحاليكه او بايد با اين آب
براي كودك دلبندش يك شيشه شير آماده كند.

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی

از همان شبهاي اول، قبل از ترخيص توی خواب لبخند مي زدي؛ نرم و خواستني.. شبيه رقص ماهي هاي قرمز عيد توي آب. لبخندهايت ولي غيرارادي بودند. اطرافيان مي گفتند فرشته ها را توي خواب مي بيند. و پرستارها مي گفتند انقباض عضلات صورتش است و..

هرچه بود، توي خواب اتفاق مي افتاد و ارادي نبود. با اينحال انگار دنيا را بمن مي دادند وقتي لبخند مي زدي.

از نيمه دوم يكماهگي جدي جدي شروع كردي به خنديدن. نخستين خنده هايت به آن شبي برمي گردد كه سرت را گذاشتم روي شانه تا آروغت را بگيرم. براي اينكه نغ نزني صورتم را به لپت می زدم و  بازی بازی صدا می زدم: ها پیلی پولو

دیدم چشمهایت برق زد و شروع کردی به خندیدن. با دهان باز. از شدت ذوق، اشک توی چشمهام جمع شد...

از آن شب به بعد روزی چندبار می خندی. معمولا وقتی از خواب بیدار می شوی اگر سیرخواب شده باشی می خندی. حتی اگر کسی کنارت نباشد اطرافت را نگاه می کنی و لبخند می زدی. آنوقت من صدایت می کنم: جانِ مامان!! و تو خنده هایت شدت می گیرد. دهانت را بازِ باز می کنی و چشمهایت را می بندی.. و می خندی.

از تهران که برگشتیم بی صبرانه منتظر بودم برای پدرت بخندی. من از دور بنشینم به تماشا و لذت ببرم.

دست دست دوتا دست

گذاشته بودمت توي كرير روي ميز آشپزخانه و مشغول كارهايم شدم. ساكت و
آرام بودي. برگشتم ديدم دست راستت را مشت كرده اي گرفته اي مقابل
چشمهايت. خيره شده بودي به مشتت. آن را مقابل چشمت ميچرخاندي و با دقت
نگاهش مي كردي.
حسناي من. تو حالا ديگر دستت را پيدا كرده اي.

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

صبح پاییزی یک روز ابری در حوالی اولین عاشورایِ زندگی ات

نازنینِ مادر. الان که دارم می نویسم کنارم خوابیده ای.. به آرامش آقتاب روی شن های سواحل یک جزیره دور. صبح با مادربزرگ بردیمت واکسیناسیون. آنجا همان جمله تکراری همیشه را که «چرا دخترت به اندازه کافی وزن نگرفته » شنیدم و مثل هربار بغضم شکست. مخصوصا که تو هم واکسن زده بودی و شدیدا گریه می کردی. پدرت اگر بود دستم را می گرفت و آرامم می کرد.
پدرت استعداد عجیبی دارد در آرام کردن من و متقاعد کردنم به اینکه گاهی بیشتر اشک ها و دلنگرانی هایم را باید بریزم دور
توی خانه حوله سرد روی پایت گذاشتم و به پدرت زنگ زدم و او گفت شنبه می تواند بیاید دنبالمان. تو که به خوبی درد را تحمل کرده بودی توی بغلم شیر خوردی و آرام خوابیدی.
...
رو اندازت را کنار می زنم و می بینم که دستِ کوچکت را گذاشته ای روی ران پا. نزدیک جای واکسنت. لابد دردت گرفته توی خواب.. تحمل ندارم تصور دردکشیدنت را. حتی دوست ندارم به لحظه ای که سوزن سرنگ را توی پوست نازنینت فرو کردند فکر کنم. بغضم می ترکد وقتی شیر می خوری و همزمان از درد ناله می کنی. اینهاست که ما مادرها، طور دیگری گریه می کنیم پای روضه علی اصغر..
..
دخترم. دوستت دارم. دوستت دارم و به صبر و آرامشت، افتخار می کنم.

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

حرمله با تير و كمان آمده

توي هيئتيم. تو شيرت را خورده اي و آرام خوابيده
و من با صداي بلند گريه مي كنم بياد شيرخوار تشنه اين شبها.

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

چند کلام از تو در فرصتی کنارت

دختر نازنینم. الان نزدیک دو هفته است تهرانیم. من و شما و دل هردوتایمان برای پدرت تنک شده. توی این دو هفته آنقدر تغییر کرده ای که دلم پر می زند برای اینکه پدرت بیاید و ببیند تو را. بزرگ تر شده ای و چیزهای جدید یاد گرفته ای.
یاد گرفته ای که با شنیدن صداها، سرت را برگردانی. وقتی گرمت می شود پتو را پس بزنی. با اصواتِ «آ» و «اِ» نغ نغ کنی و به من بفهمانی که از موقعیتی که در آن هستی ناراحتی. وقتی به سینه نزدیکت می کنم ساکت شوی و صبر کنی تا شیرت را بدهم بخوری. یاد گرفته ای که دست هایت را روی تشکچه رنگارنگت بکشی و من احساس رضایت را توی صورتت می بینم وقتی با تکیه به پاشنه پاهایت، روی تشکچه تعویض پوشک خودت را لیز می دهی و بازی می کنی.
ظهرها به ساق پاها و مفاصل و همچنین پشت و کمرت روغن زیتون می مالم. تو اینکار را دوست داری و حتی اگر مشغول نغ زدن باشی، ساکت می شوی و دقت می کنی. شاید روی موضعی که دارم روغن مالی می کنم تمرکز می کنی.
دقت کردنت را خیلی دوست دارم. چشم هایت گشاد می شود و ابروهایت را بالا می اندازی. و نگاهت چرخ می خورد. مثل کسی که دارد به صدایی عجیب گوش می دهد.
تو این روزها کارهای دیگر هم می کنی که مامان بزرگت(مادرم) را خیلی خوشحال می کند: وزنت را روی پا تحمل می کنی، وقتی آروغت را می گیرم سرت را روی گردن نگه می داری، دست و پا می زنی و هرچه محکمتر دست و پا می زنی مامان خوشحال تر می شود. او می گوید که اینها نشانه سلامت توست.
انشاالله که همیشه سالم و تندرست باشی چلچراغ دلم. حسنا