۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

در ایستگاهِ ایستادن

دست هايت برايت عادي شده اند. حالا بيشتر از اينكه تماشايشان كني،
بكارشان مي گيري. براي سينه خيز رفتن، غذا خوردن، بازي كردن، ابراز
خوشحالي(وقتي كه ذوق مي كني تند تند دستهايت را توي هوا تكان مي دهي) و
حتي ناز كردن(تو مامانت را پيش از خواب ناز مي كني و نرم نرمك پلك هاي هر
دومان سنگين مي شود). آينه و شيشه هم كم كم دارد برايت تكراري مي شود.
اين روزها دوست داشتني ترين چيز دنيا برايت ارتفاع است. اينكه كسي بغلت
كند را خيلي دوست داري. و تاب تاب عباسي را. اما نه.. يك چيزي هست كه بيش
از همه اينها خوشحالت مي كند و آن ايستادن است. روي پاي خودت ايستادن.
وقتي كه زير بغلت را مي گيريم فورا زانوهايت را سفت مي كني_يعني كه مي
خواهم بايستم_ و بعد ايستاده شروع مي كني به دست زدن وابراز شادماني.
امروز با تكيه به پشتي ايستاده بودي و تا جايي كه مي توانستي سرت را خم
كرده بودي كه پاهايت را در حالي كه روي آنها ايستاده اي ببيني. با آن
لباس قلقلي و دامن چين دار خيلي خواستني شده بودي. با اينكه هنوز چهاردست
و پا رفتنت تكميل نشده من منتظرم كه همين روزها بتواني بدون تكيه گاه
بايستي و بعد كم كم  تاتي تاتي كني.
.
.
.
دخترم. بايست و تمرين دويدن كن كه زمان در گذر است و توي اين دنيا بيش از
هرچيز همين دوتا به كارت مي آيد.