۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

در قندون. لب خندون.

روز سه شنبه يازدهم شهريور سال نودوسه، وقتي داشتم لباسهايت را كه از روي بند جمع كرده بودم يكي يكي تا مي كردم و به جشن تولدت كه قرار بود روز جمعه برگزار كنيم فكر مي كردم تو همانطور كه ايستاده بودي به من لبخند زدي. و  درخشش اولين مرواريد از روي ياقوت لثه هايت مثل طليعه خورشيد آسمان دلم را روشن كرد.
حالا ده روزي مي شود كه با جان و دل هر روز دندانهايت را مي شمارم و خداي مهربان اين دردانه هاي سپيد را شكر مي گزارم.

به افتخار يكساله شدنت و آرزوي هميشه با همه مهربان بودنت

نازنين حسناي من. اين شب هاي آخر تابستان كه گرده هاي درخت هاي پاييزي با بادها مي وزند و من وتو  را به عطسه مي اندازند، اين روزهاي پاياني تابستان كه بوي مهربان مهر همه جا را پر كرده و سوز سرماي قم دارد نم نمك لاي نسيم هاي حوالي سحر خودش را جا مي كند، اين روزها مصادف است با اولين روزهايي كه تو دنيا را تجربه كردي.
سال پار، توي همين روزها تو هفته اول زندگي ات بود. حالا به قول نيمايوشيج تو يك بهار، يك تابستان،يك پاييز و يك زمستان را ديده اي. بعد از اين همه چيز اين دنيا تكراري است جز مهرباني.
عاشقانه دوستت دارم نازنينم.