۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه
آخرین ماه نوزادی
۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه
به افتخار دختر خاله ات فاطمه که خیلی دوستت دارد
۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه
بهترین دختر دنیاااااااااااااااااااااااااا
من امروز خیلی دخمل خوبی بودم. مامانی مهمون داشت و از صبح سرش شلوغ بود. بابایی هم تا ساهت 5 بعداز ظهر خونه نبود. من از صب تا غلوب دخمل خوبی بودم. نه گیره کردم نه بی خواب شدم. فقط دو سه ساعت یه بار بیدار شدم شیر خوردم، باز لالا کردم. تازه بعدش هم که بابایی اومدن شستم تو کریر و همه ش به سقف آپشزخونه نگا کردم تا بابایی بتونه به مامن کمک کنه. مامانی هم جایزه برام هوشان خرید.
۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
وقتی که خوابت عمیق می شود بايد بدوم توي خانه و كارهاي عقب مانده را انجام بدهم.
از مرتب كردن بالش و ملافه ات گرفته تا شستن لباس هايت و خيس كردن برنج براي
نهار و جارو كردن آشپزخانه و... و... و ..
وقتي كه خوابت عميق مي شود تازه كارهاي من شروع شده اند. بايد كه فرز
باشم و چست و چابك. حسنا ولي چشمهايت.. چشمهايت نمی گذارند..
وقتي كه خوابت عميق مي شود مست مي شوم كه كنارت بنشينم و تا ساعتها به
چشمهايت چشم بدوزم.
وقتی که خوابت عمیق می شود.
۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه
به بهانه سه ماهگی ات که مثل برق و باد میگذرد
ماهیه رفت زیر آب، سیب از رو شاخه افتاد؛
دویدم و دویدم، دوشنبه رو ندیدم؛
شکلش رو توی دفتر مثل یه گل کشیدم
۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه
لالا لالا گل باغ بهشتم
سه شب است كه بعد از چهار-پنج ساعت بيداري، حوالي ساعت پنج گوشي موبايلم
را برمي دارم كه برايت بنويسم: "با همه خستگيم، آنقدر قشنگ مي خوابي كه
دلم نمي آيد چشم ببندم و بخوابم." جمله تمام نمي شود كه گوشي از دستم مي
افتد و..
دوستت دارم جزيره من
۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه
نيمه شب هاي بي خوابي و بي آبي و بي تابي
كليه و صفراي لاكردار ما رسوب كرده باشند.
ما به درك، بيچاره بچه هامان.
+از واگويه هاي يك مادر نگران كه حتي بعد از جوشاندن آب، املاح لعنتي را
مي بيند كه توي ليوان براي خودشان مي رقصند درحاليكه او بايد با اين آب
براي كودك دلبندش يك شيشه شير آماده كند.
۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی
از همان شبهاي اول، قبل از ترخيص توی خواب لبخند مي زدي؛ نرم و خواستني.. شبيه رقص ماهي هاي قرمز عيد توي آب. لبخندهايت ولي غيرارادي بودند. اطرافيان مي گفتند فرشته ها را توي خواب مي بيند. و پرستارها مي گفتند انقباض عضلات صورتش است و..
هرچه بود، توي خواب اتفاق مي افتاد و ارادي نبود. با اينحال انگار دنيا را بمن مي دادند وقتي لبخند مي زدي.
از نيمه دوم يكماهگي جدي جدي شروع كردي به خنديدن. نخستين خنده هايت به آن شبي برمي گردد كه سرت را گذاشتم روي شانه تا آروغت را بگيرم. براي اينكه نغ نزني صورتم را به لپت می زدم و بازی بازی صدا می زدم: ها پیلی پولو
دیدم چشمهایت برق زد و شروع کردی به خندیدن. با دهان باز. از شدت ذوق، اشک توی چشمهام جمع شد...
از آن شب به بعد روزی چندبار می خندی. معمولا وقتی از خواب بیدار می شوی اگر سیرخواب شده باشی می خندی. حتی اگر کسی کنارت نباشد اطرافت را نگاه می کنی و لبخند می زدی. آنوقت من صدایت می کنم: جانِ مامان!! و تو خنده هایت شدت می گیرد. دهانت را بازِ باز می کنی و چشمهایت را می بندی.. و می خندی.
از تهران که برگشتیم بی صبرانه منتظر بودم برای پدرت بخندی. من از دور بنشینم به تماشا و لذت ببرم.
دست دست دوتا دست
آرام بودي. برگشتم ديدم دست راستت را مشت كرده اي گرفته اي مقابل
چشمهايت. خيره شده بودي به مشتت. آن را مقابل چشمت ميچرخاندي و با دقت
نگاهش مي كردي.
حسناي من. تو حالا ديگر دستت را پيدا كرده اي.
۱۳۹۲ آبان ۲۱, سهشنبه
صبح پاییزی یک روز ابری در حوالی اولین عاشورایِ زندگی ات
..
۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه
حرمله با تير و كمان آمده
و من با صداي بلند گريه مي كنم بياد شيرخوار تشنه اين شبها.
۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه
چند کلام از تو در فرصتی کنارت
۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه
۱۳۹۲ مهر ۳۰, سهشنبه
شد و ميتوانم باز برايت بنويسم.
٢-ديشب با خاله فاطمه و خاله معصومه تمام عروسكها و اسباب بازيهات را
آورديم چيديم توي اتاق و يك بهشت كوچوك قشنگ برايت درست كرديم.
همه چيز مرتب شد و نفس تازه كشيدم.
٣-با پدرت درباره خستگي هاي بعد از زايمان صحبت كردم. دركم كرد و حرفهايي
زد كه خيلي آرام شدم.
٤-باتري گوشي دارد تمام ميشود وگرنه ميخواستم درباره خنده هاي شب گذشته
ات هم بنويسم كه خيلي قشنگ بودند و داشتم ديوانه مي شدم از زيبايي شان.
به من ميخنديدي.. به خود خودم.
٦-دوستت دارم پرنده من.
۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه
اي دلبر ما...
عميق تنهايي.
مادر بودن بدون خدا قابل تحمل نيست ولي مي داني؟ سخت است و تلخ نيست.
شيريني اش به گرماي حضور تو مي ارزد. مي ارزد كه بيدار بمانم و جرعه جرعه
سيرت كنم. بعد دست بكشم به پيشاني ات و بخوابانمت كنارم.
صبح ديروز گذاشتمت بين خودم و پدرت.
بعد تماشاي شما دوتا با آن چشم هاي بسته آرام، آنقدر شيرين و لذت بخش بود
كه با آنهمه خستگي دلم نمي آمد چشمهايم را ببندم و بخوابم.
مادر شدن با همه سختي اش به ناز نفس هاي تو و روشنايي حضورت مي ارزد
نازگل مامان، حسنا.
۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه
دليل يكجا نشستم براي ساعتها و حتي روزها
نه پتوي گرم
نه ملحفه خنك
ونه رو اندازي با نقش و نگار ماه و ستاره و ابر
تو آغوش مرا مي خواهي كه آنجا
آرام بگيري
و لالا كني
۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه
هميشه تنگه دل، برزخ پريشاني ست*
دوست داشتني، دهانت را باز مي كني و تنها تمنايت از دنيا، چند جرعه شير
است و شايد كمي از آرامش آغوش من و پدرت.
توي بغلم آرام مي شوي ومن به روزهايي فكر ميكنم كه دنيا براي دختركم بزرگ
ميشود، بزرگتر از آب و غذاي روزانه. و بزرگتر از آرامش آغوش من. دنيا پر
مي شود از چيزهايي كه شايد دلت براي داشتنشان پر بزند و نداشته باشي شان.
و پر مي شود از آدمهايي كه مي آيند و ميروند. مي زنند و مي شكنند.
ميخندند و مي خندانند.. وگاهي برعكس. دنيا شبيه موج ميشود برايت با
دايره هاي تو درتوي رنگارنگ. گاهي عزيز و شيرين و خواستني.. و گاهي
برعكس.
توي بغلم فشارت مي دهم و دعا ميكنم برايت كه همواره دلت بزرگتر باشد از دنيات.
دوستت دارم حسناي من.
*مصرعي از قيصر امين پور
۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه
بزرگ شدنت را نشانه گذاري ميكنم
ده روز بعد توي خانه پدربزرگ-تهران- توانستي براي چند ثانيه گردن بگيري.
الان كه دارم مي نويسم هفده روزه هستي، پدرت رفته دانشگاه و نيست كه
ببيند سرت را توي خواب چرخاندي.
دوستت دارم نازگل مامان
۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه
چشم دل باز كن كه جان بيني
ناراحت نيستي كه بايد تمام مدت اينجا كنارش بنشيني و مواظبش باشي؟ ناراحت
نيستي كه شبهايت وقف خواب و غداي او مي شود؟
اينها را مي پرسند و نمي دانند كه چه حال و هوايي ست حس و حال لحظه هاي
زيباي مادرانه.
۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه
هم گريه
امروز براي دومين بار برديمت آزمايش غربالگري. پدرت اصرار داشت تمام راه
توي بغلش باشي بجاي اينكه با كرير(به قول ايشان سبد ميوه) جابجايت كنيم.
:)
آنجا از كف پاي تو خون گرفتند و من و تو باهم گريه كرديم.
بعد پدرت رفت قم تا شب شنبه كه انشاالله من و تو هم عازم هستيم.
داري بيدار ميشوي.
دوستت دارم نازگل مامان.
۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه
عروسك من چشماتو وا كن
آمده بود و خبر مي آورد كه تو داري مي آيي، وقتي كه پدرت با مادرم و
ديگراني كه همه منتظرت بودند پشت در براي ما دوتا دعا ميكردند، وقتي كه
توي آن اتاق سرد تنها شده بودم و خدا را صدا ميكردم، وقتي كه مهربانترين
فرشته هاي خدا دست دراز كرده بودند كه به اين دنيايت بكشانند، وقتي كه
درد سهمگين شده بود و نه شكست مي خورد نه كوتاه مي آمد، انتظار تمام شده
بود.
تو آمدي و تمام آنچه گذشت را رنگ و معنا بخشيدي
و من بعد از ده روز هنوز توي شوك حضور تو، دستهايم براي نوشتنت مي لرزند.
دوستت دارم
و خدا را برتو سپاس
۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه
حكايت آن سر شب كه دكتر تو را كشيد بيرون و گفت و لقد خلقنا الانسان في كبد
آن لحظه، آن بي درنگ ثانيه، و بعدش كه ميخواستم دست هاي كوچكت را، پتو
پيچ بودي، ولي بوسيدن گونه هايت را از دست ندادم، تو عجيب شبيه مادرت
بودي عروسك من
بعدش گفتند پدر بچه بيايد مادر بچه را ببيند، مادر بچه را قبلن ها گاهي
كه ميخواستم لوسش كنم عروسك من صدايش مي كردم حالا ميخواستند بروم مادر
بچه را ببينم، خواستم بگويم مادر بچه هست كه هست دليل نميشود ديگر عروسك
من نباشد
۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه
مادربزرگت زهرا پشت در اتاق گاهي ذكر بر لب، گاهي اشك بر چشم دارد وقتي
لباس هاي مادرت را كه دادند بهمان در دست مي گيرد و به چشم ميمالد،
پدربزرگت اينجا پيش من گاهي راه ميرود گاهي روي صندلي مي نشيند،
تلوبزیون قم را نشان مي دهد و روز تو را تبريك ميگويد، با پدربزرگ و
مادربزرگت از قم صحبت ميكنم، خوشحال هستند و اميدوارند به زودي تو را
ببينند، اما تو هنوز به دنيا نيامده اي و دكتر گفته مادرت هنوز چند ساعت
ديگر بايد درد بكشد و من اينجا خيره به خيابان، آخر مادرت هر وقت درد
ميكشيد دست هايم را در دستش ميگرفت و فشار ميداد
+ خاله قمي ات را خبر كرده اند برود حرم دعا كند، دو تا خاله ديگرت هم
بالا پيش مادربزرگت هستند
+ بعدازظهر اول ذي القعده سال زمزمه هاي جنگ بزرگ در خاورميانه
۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه
سه فرمان
از دنيايي كه داري به آن پا ميگذاري تنها سه چيز باقي ماندني ست. اين سه
تا را اگر داشته باشي تا خدا، خواهي رسيد:
پاكي
مهرباني
خلوص
۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه
دخترم برگ گل ريحانه است
كه تازه راه افتاده اي و يكجا بند نمي شوي.
انگشتهايي كه بناست روزي اشك از روي گونه ام بردارد و گره از دلتنگي ام باز كند.
دخترم. توي اين سي و هشت هفته هيچ چيز به اندازه دختر بودنت خوشحالم
نكرد. دختر، فصل مشترك انسان و ملائك است. رحمت خدا. چراغ خانه. انيس
مادر. زينت پدر.
دوستت دارم، مهربان روزهاي تنهايي م.
۱۳۹۲ شهریور ۵, سهشنبه
چشم نرگس به شقايق نگران است هنوز
چند وقت اينترنت نداشتيم حرفهام توي دلم ماند. حالا هم كه تهرانم و
كلماتم را باز گم كرده ام.
مخلص كلام اينكه نگران تو هستم و اين روزها بزرگترين آرزويم بسلامت آمدن توست.
۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه
آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت/ كه اگر سر برود از دل و از جان نرود
۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه
در نیمه شب هایی که خواب، معنای خودش را از دست می دهد.
نيمه كاره اي كه فقط تا پايان مرداد براي تكميلش فرصت دارم. نه پروپزال
پايان نامه نه قرار ملاقاتهايم با استاد راهنما.
نه سوزش چشمهام از آن خال گوشتي كه جديدا توي پلكم درآمده نه درد طاقت
فرساي كاسه زانوهام. نه رئيس جمهور منتخبي كه راي آوردنش دغدغه روزهاي
امتحاناتم بود نه وزراي پيشنهادي اش به مجلس و نه اينكه بالاخره
چندتايشان راي اعتماد گرفتند؟
روز زوم ميكنم روي تكانهايت گه مبادا ضعیف شده باشند. دردهايي را كه ميگيرند و ول ميكنند ميشمارم
و كم و زيادِ فاصله مابينشان را حساب كتاب ميكنم.
اين روزها دست به دامان خدا، همه فكروذكرم سلامتي توست. و تنهايي ات توي
آن سياهي هاي سه لايه...
۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه
یک گپ و گفتِ مادرانه
...
۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه
دختری که مهربانی اش روی درد را کم می کند
۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه
عشق يعني حتي لگدهايت براي مادر شيرين است
ديروز غروب تو بي حركت شده بودي و من نگرانت شده بودم. بعد تا صداي پدرت
از پشت گوشي تلفن توي وجودم پيچيد، شروع كردي به تكان خوردن؛ مثل اينكه
تو هم مثل من دلت تنگ شده بود.
ديشب من و تو و مادربزرگ سه نفري احيا گرفتيم و تو تا آخر دعاي صدبند
بيدار بودي و نرم نرمك زير پوستم مي غلتیدي.
الان هم داري تكان مي خوري.
تكان هايت را دوست دارم. تكان هايت مهربانند و به من مي گويند دختر
نازنينم توي آن تاريكي، حالش خوب خوب است.
تكان هايت انگار سلام تو را بمن مي رسانند.
۱۳۹۲ مرداد ۸, سهشنبه
در سوز و گداز روضه های شبهای قدر
اینجا دور از پدرت نوشتن کمی برایم سخت است. شب بیدار ماندن و احیا گرفتن نیز. خوابیدن و آرام گرفتن هم.
با اینهمه، مادربزرگ که قربان صدقه قد و قواره ات می رود و برایم از -تو- نعمت بزرگ خدادادی حرف می زند، دلم قنج می رود که بیایم بنشینم پشت لب تاب و با خدا از تو حرف بزنم. با تو از خدا.. حیف که کلماتم انگار توی جیب پیراهن پدرت، جا مانده اند.
۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه
به بهانه همه رنگ های شاد که روسری تو خواهند بود
۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه
دختر مهربان من
گذشته انرژي ميگذارم، ولي ياد دخترم كه مي افتم همه سختي ها عجيب شيرين
مي شوند.
عزيز دل مادر! تو هنوز نيامده، عصاي دستم شده اي.
در سالن انتظار
اولين برگه سونوگرافی تو را تحویل بگيرم، تو به اندازه يك دانه كنجد
بودي، حالا كه وقتي بيدار ميشوي و خودت را كش ميدهي شكمم به وضوح كج و
كوله ميشود، خيال ميكنم خيلي بزرگ شده اي. فردا تو به اين دنيا مي آيي و
چشم برهم بگذاريم توي لباس عروسي.
تو بزرگ ميشوي نازنين، خدا كند من همين قدري نمانم.
۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه
وقتي كه مامان به زانو مي افتد و حسنا، قيام ميكند.
آنجايي كه خيلي به خدا نزديك شده ام.
۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه
پرنده كوچك خوشبختي
ديگر خبري از وسواس ها و دلنگرانی ها نيست
دخترم! دوستت دارم. خوشحالم از اينكه اينجايي.
۱۳۹۲ مرداد ۱, سهشنبه
در حاشیه قطع درختان ولیعصر
سلام دوستتان دارم
شبي كه بابا و دختر تلگراف بازي ميكردند
و تو از آن تو جوابش را مي دادي. حجم كوچك پاهايت ديواره شكمم را تكان مي
داد و ميخورد به كف دست بابا.
توي كتاب خوانده ام اينطور جنين ها بعدا" بچه هاي باهوشي مي شوند. الان
هم داري تكان ميخوري.
نازنينم! دلت بازي ميخواهد؟
۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه
دختر نازنينم دارد لالايي ميخواند
همينكه شروع به تكان خوردن ميكند من آرام آرام خوابم ميگيرد.
انگار از آن تو مامان را يواشكي ناز ميكني.
وقتی چای هم میزدم و تو در تاریکی تکان می خوردی
سحرگاهی که آن مرد در رادیو دعا می خواند
نمی دانم تا پایان ماه رمضان به دنیا می آیی یا نه. یک چیزی توی دلم می گوید می آیی. تا قبل از تمام شدنِ این سحرها و آن افطارها که همه می خواهند برایشان دعا کنم. چون دارم مادر می شوم و مادر شدن، یعنی خیلی چیزها.
جایی برای نوشتن لحظههای صورتی من و پدرت با تو
سلام دخترم
دوستت دارم.
مامان