۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

آخرین ماه نوزادی

توی ماه چهارمی. حالا وقتی چیزی را رو به رویت نگه می داریم دست دراز می کنی که بگیری اش. روزها تا شب من و تو با هم تنهاییم و من این بازی تکراری را بارها و بارها با تو انجام می دهم. تو هم خسته نمی شوی. از اسباب بازی هایی به رنگ زرد  ونارنجی و قرمز بیشتر خوشت می آید. و از همه بیشتر.. دستت را دوست داری. گاهی برای گرفتن آن جغجغه نارنجی، دست دراز می کنی و به محض اینکه دستت را می بینی جغجغه را یادت می رود. محو تماشای دستت می شوی. مشتت را ره به روی چشمهات توی هوا می چرخانی و خوب وراندازش می کنی. عاشق «دست بازی» کردنت هستم. من همان لحظه می پرسم: «دست داری مامان؟» و تو به من نگاه می کنی. و دستت را یادت می رود. از چشم هام چشم برنمی داری. و چند ثانیه بعد لبخند می زنی. نگاهت می گوید که دوستم داری. خیلی زیاد... و این شیرین ترین ماجرای زندگی من است.

وقتی که خوابت عمیق می شود..


۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

به افتخار دختر خاله ات فاطمه که خیلی دوستت دارد

گلپرکم. پدرت رفته شیراز و من و تو مهمان خانه خاله زبنبیم. اینجا به ماخوش می گذرد ولی از همه خوشحالتر فاطمه است؛ دختر خاله ات. اینروزها او سیزده ماهه است. از اشتیاقش به تو می توان گفت عاشقت شده و تمام فکر و ذکرش پیدا کردن راهی ست به اتاقی که تو را در آن خوابانده ام. کنارت می نشیند و با همان زبانِ «دَ دَ» و «بی با» یش قربان صدقه ات می رود. صورتش را شبیه آدم بزرگهایی که از تماشای یک نوزاد ذوق کرده اند، می کند. بعدخودش را به تو می چسباند که به اصطلاح شیرت بدهد. تو معمولا به محض اینکه می بینی اش لبخند می زنی ولی وقتی سمج می شود که روسری سرت کند یا نان خشک بدهد بخوری (!) کلافه می شوی و نغ میزنی. و گریه که میکنی او هم می زند زیر گریه. شیشه شیرت رابر می دارد و دنبال فرصتی می گردد که من و خاله زینب حواسمان نباشد تاشیشه را فرو کند توی دهانت. اوبا این کار می خواهد بگوید که دوستت دارد.
من و خاله زینبت به روزهایی فکر می کنیم که شما دوتا دست در دست هم تاتی تاتی می کنید، دوستتان دارم و امیدوارم که برای همیشه، بهترین دوستان هم باشید.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

بهترین دختر دنیاااااااااااااااااااااااااا

من امروز خیلی دخمل خوبی بودم. مامانی مهمون داشت و از  صبح سرش شلوغ بود. بابایی هم تا ساهت 5 بعداز ظهر خونه نبود. من از صب تا غلوب دخمل خوبی بودم. نه گیره  کردم نه بی خواب شدم. فقط دو سه ساعت یه بار بیدار شدم شیر خوردم، باز لالا کردم. تازه بعدش هم که بابایی اومدن شستم تو کریر و همه ش به سقف آپشزخونه نگا کردم تا بابایی بتونه به مامن کمک کنه. مامانی هم جایزه برام هوشان خرید.

۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

وقتی که خوابت عمیق می شود بايد بدوم توي خانه و كارهاي عقب مانده را انجام بدهم.
از مرتب كردن بالش و ملافه ات گرفته تا شستن لباس هايت و خيس كردن برنج براي
نهار و جارو كردن آشپزخانه و... و... و ..
وقتي كه خوابت عميق مي شود تازه كارهاي من شروع شده اند. بايد كه فرز
باشم و چست و چابك. حسنا ولي چشمهايت.. چشمهايت نمی گذارند..
وقتي كه خوابت عميق مي شود مست مي شوم كه كنارت بنشينم و تا ساعتها به
چشمهايت چشم بدوزم.

وقتی که خوابت عمیق می شود.


۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

به بهانه سه ماهگی ات که مثل برق و باد می‌گذرد


دوشنبه داد بیداد، هفته دوید مثل باد
ماهیه رفت زیر آب، سیب از رو شاخه افتاد؛
دویدم و دویدم، دوشنبه رو ندیدم؛
شکلش رو توی دفتر مثل یه گل کشیدم


۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

لالا لالا گل باغ بهشتم

پرنده من.
سه شب است كه بعد از چهار-پنج ساعت بيداري، حوالي ساعت پنج گوشي موبايلم
را برمي دارم كه برايت بنويسم: "با همه خستگيم، آنقدر قشنگ مي خوابي كه
دلم نمي آيد چشم ببندم و بخوابم." جمله تمام نمي شود كه گوشي از دستم مي
افتد و..
دوستت دارم جزيره من

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

نيمه شب هاي بي خوابي و بي آبي و بي تابي

آخرش اين آب قم وقتي شيرين مي شود كه انواع و اقسام سنگ ها و صخره ها توي
كليه و صفراي لاكردار ما رسوب كرده باشند.
ما به درك، بيچاره بچه هامان.
+از واگويه هاي يك مادر نگران كه حتي بعد از جوشاندن آب، املاح لعنتي را
مي بيند كه توي ليوان براي خودشان مي رقصند درحاليكه او بايد با اين آب
براي كودك دلبندش يك شيشه شير آماده كند.

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی

از همان شبهاي اول، قبل از ترخيص توی خواب لبخند مي زدي؛ نرم و خواستني.. شبيه رقص ماهي هاي قرمز عيد توي آب. لبخندهايت ولي غيرارادي بودند. اطرافيان مي گفتند فرشته ها را توي خواب مي بيند. و پرستارها مي گفتند انقباض عضلات صورتش است و..

هرچه بود، توي خواب اتفاق مي افتاد و ارادي نبود. با اينحال انگار دنيا را بمن مي دادند وقتي لبخند مي زدي.

از نيمه دوم يكماهگي جدي جدي شروع كردي به خنديدن. نخستين خنده هايت به آن شبي برمي گردد كه سرت را گذاشتم روي شانه تا آروغت را بگيرم. براي اينكه نغ نزني صورتم را به لپت می زدم و  بازی بازی صدا می زدم: ها پیلی پولو

دیدم چشمهایت برق زد و شروع کردی به خندیدن. با دهان باز. از شدت ذوق، اشک توی چشمهام جمع شد...

از آن شب به بعد روزی چندبار می خندی. معمولا وقتی از خواب بیدار می شوی اگر سیرخواب شده باشی می خندی. حتی اگر کسی کنارت نباشد اطرافت را نگاه می کنی و لبخند می زدی. آنوقت من صدایت می کنم: جانِ مامان!! و تو خنده هایت شدت می گیرد. دهانت را بازِ باز می کنی و چشمهایت را می بندی.. و می خندی.

از تهران که برگشتیم بی صبرانه منتظر بودم برای پدرت بخندی. من از دور بنشینم به تماشا و لذت ببرم.

دست دست دوتا دست

گذاشته بودمت توي كرير روي ميز آشپزخانه و مشغول كارهايم شدم. ساكت و
آرام بودي. برگشتم ديدم دست راستت را مشت كرده اي گرفته اي مقابل
چشمهايت. خيره شده بودي به مشتت. آن را مقابل چشمت ميچرخاندي و با دقت
نگاهش مي كردي.
حسناي من. تو حالا ديگر دستت را پيدا كرده اي.

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

صبح پاییزی یک روز ابری در حوالی اولین عاشورایِ زندگی ات

نازنینِ مادر. الان که دارم می نویسم کنارم خوابیده ای.. به آرامش آقتاب روی شن های سواحل یک جزیره دور. صبح با مادربزرگ بردیمت واکسیناسیون. آنجا همان جمله تکراری همیشه را که «چرا دخترت به اندازه کافی وزن نگرفته » شنیدم و مثل هربار بغضم شکست. مخصوصا که تو هم واکسن زده بودی و شدیدا گریه می کردی. پدرت اگر بود دستم را می گرفت و آرامم می کرد.
پدرت استعداد عجیبی دارد در آرام کردن من و متقاعد کردنم به اینکه گاهی بیشتر اشک ها و دلنگرانی هایم را باید بریزم دور
توی خانه حوله سرد روی پایت گذاشتم و به پدرت زنگ زدم و او گفت شنبه می تواند بیاید دنبالمان. تو که به خوبی درد را تحمل کرده بودی توی بغلم شیر خوردی و آرام خوابیدی.
...
رو اندازت را کنار می زنم و می بینم که دستِ کوچکت را گذاشته ای روی ران پا. نزدیک جای واکسنت. لابد دردت گرفته توی خواب.. تحمل ندارم تصور دردکشیدنت را. حتی دوست ندارم به لحظه ای که سوزن سرنگ را توی پوست نازنینت فرو کردند فکر کنم. بغضم می ترکد وقتی شیر می خوری و همزمان از درد ناله می کنی. اینهاست که ما مادرها، طور دیگری گریه می کنیم پای روضه علی اصغر..
..
دخترم. دوستت دارم. دوستت دارم و به صبر و آرامشت، افتخار می کنم.

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

حرمله با تير و كمان آمده

توي هيئتيم. تو شيرت را خورده اي و آرام خوابيده
و من با صداي بلند گريه مي كنم بياد شيرخوار تشنه اين شبها.

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

چند کلام از تو در فرصتی کنارت

دختر نازنینم. الان نزدیک دو هفته است تهرانیم. من و شما و دل هردوتایمان برای پدرت تنک شده. توی این دو هفته آنقدر تغییر کرده ای که دلم پر می زند برای اینکه پدرت بیاید و ببیند تو را. بزرگ تر شده ای و چیزهای جدید یاد گرفته ای.
یاد گرفته ای که با شنیدن صداها، سرت را برگردانی. وقتی گرمت می شود پتو را پس بزنی. با اصواتِ «آ» و «اِ» نغ نغ کنی و به من بفهمانی که از موقعیتی که در آن هستی ناراحتی. وقتی به سینه نزدیکت می کنم ساکت شوی و صبر کنی تا شیرت را بدهم بخوری. یاد گرفته ای که دست هایت را روی تشکچه رنگارنگت بکشی و من احساس رضایت را توی صورتت می بینم وقتی با تکیه به پاشنه پاهایت، روی تشکچه تعویض پوشک خودت را لیز می دهی و بازی می کنی.
ظهرها به ساق پاها و مفاصل و همچنین پشت و کمرت روغن زیتون می مالم. تو اینکار را دوست داری و حتی اگر مشغول نغ زدن باشی، ساکت می شوی و دقت می کنی. شاید روی موضعی که دارم روغن مالی می کنم تمرکز می کنی.
دقت کردنت را خیلی دوست دارم. چشم هایت گشاد می شود و ابروهایت را بالا می اندازی. و نگاهت چرخ می خورد. مثل کسی که دارد به صدایی عجیب گوش می دهد.
تو این روزها کارهای دیگر هم می کنی که مامان بزرگت(مادرم) را خیلی خوشحال می کند: وزنت را روی پا تحمل می کنی، وقتی آروغت را می گیرم سرت را روی گردن نگه می داری، دست و پا می زنی و هرچه محکمتر دست و پا می زنی مامان خوشحال تر می شود. او می گوید که اینها نشانه سلامت توست.
انشاالله که همیشه سالم و تندرست باشی چلچراغ دلم. حسنا

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

١-الان كنارت دراز كشيده ام و خيلي خوشحالم از اينكه اينترنت گوشيم درست
شد و ميتوانم باز برايت بنويسم.
٢-ديشب با خاله فاطمه و خاله معصومه تمام عروسكها و اسباب بازيهات را
آورديم چيديم توي اتاق و يك بهشت كوچوك قشنگ برايت درست كرديم.
همه چيز مرتب شد و نفس تازه كشيدم.
٣-با پدرت درباره خستگي هاي بعد از زايمان صحبت كردم. دركم كرد و حرفهايي
زد كه خيلي آرام شدم.
٤-باتري گوشي دارد تمام ميشود وگرنه ميخواستم درباره خنده هاي شب گذشته
ات هم بنويسم كه خيلي قشنگ بودند و داشتم ديوانه مي شدم از زيبايي شان.
به من ميخنديدي.. به خود خودم.
٦-دوستت دارم پرنده من.

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

اي دلبر ما...

مادر بودن سخت است. درد دارد و دلنگرانی و خستگي. اشك دارد و گاهي احساس
عميق تنهايي.
مادر بودن بدون خدا قابل تحمل نيست ولي مي داني؟ سخت است و تلخ نيست.
شيريني اش به گرماي حضور تو مي ارزد. مي ارزد كه بيدار بمانم و جرعه جرعه
سيرت كنم. بعد دست بكشم به پيشاني ات و بخوابانمت كنارم.
صبح ديروز گذاشتمت بين خودم و پدرت.
بعد تماشاي شما دوتا با آن چشم هاي بسته آرام، آنقدر شيرين و لذت بخش بود
كه با آنهمه خستگي دلم نمي آمد چشمهايم را ببندم و بخوابم.
مادر شدن با همه سختي اش به ناز نفس هاي تو و روشنايي حضورت مي ارزد
نازگل مامان، حسنا.

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

شيرين عسلم

توي آغوش مني
و من چاي را
بدون قند مي نوشم

دليل يكجا نشستم براي ساعتها و حتي روزها

تو نه گهواره مي خواهي نه ننو
نه پتوي گرم
نه ملحفه خنك
ونه رو اندازي با نقش و نگار ماه و ستاره و ابر
تو آغوش مرا مي خواهي كه آنجا
آرام بگيري
و لالا كني

۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

هميشه تنگه دل، برزخ پريشاني ست*

بيش از بيست روز از عمر نازنينت گذشته و تو هنوز شبيه يك گنجشك كوچولوي
دوست داشتني، دهانت را باز مي كني و تنها تمنايت از دنيا، چند جرعه شير
است و شايد كمي از آرامش آغوش من و پدرت.
توي بغلم آرام مي شوي ومن به روزهايي فكر ميكنم كه دنيا براي دختركم بزرگ
ميشود، بزرگتر از آب و غذاي روزانه. و بزرگتر از آرامش آغوش من. دنيا پر
مي شود از چيزهايي كه شايد دلت براي داشتنشان پر بزند و نداشته باشي شان.
و پر مي شود از آدمهايي كه مي آيند و ميروند. مي زنند و مي شكنند.
ميخندند و مي خندانند.. وگاهي برعكس. دنيا شبيه موج ميشود برايت با
دايره هاي تو درتوي رنگارنگ. گاهي عزيز و شيرين و خواستني.. و گاهي
برعكس.
توي بغلم فشارت مي دهم و دعا ميكنم برايت كه همواره دلت بزرگتر باشد از دنيات.
دوستت دارم حسناي من.
*مصرعي از قيصر امين پور

۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

بزرگ شدنت را نشانه گذاري ميكنم

آغاز به خنديدنت، همان روز اول بود توي بيمارستان. يكشنبه هفدهم شهريور.
ده روز بعد توي خانه پدربزرگ-تهران- توانستي براي چند ثانيه گردن بگيري.
الان كه دارم مي نويسم هفده روزه هستي، پدرت رفته دانشگاه و نيست كه
ببيند سرت را توي خواب چرخاندي.
دوستت دارم نازگل مامان

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

چشم دل باز كن كه جان بيني

از من مي پرسند: ناراحت نيستي كه مجبور شدي اين ترم را مرخصي بگيري؟
ناراحت نيستي كه بايد تمام مدت اينجا كنارش بنشيني و مواظبش باشي؟ ناراحت
نيستي كه شبهايت وقف خواب و غداي او مي شود؟
اينها را مي پرسند و نمي دانند كه چه حال و هوايي ست حس و حال لحظه هاي
زيباي مادرانه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

هم گريه

ساعت ده دقيقه به يك است و تو بايد كم كم براي خوردن شير بيدار شوي.
امروز براي دومين بار برديمت آزمايش غربالگري. پدرت اصرار داشت تمام راه
توي بغلش باشي بجاي اينكه با كرير(به قول ايشان سبد ميوه) جابجايت كنيم.
:)
آنجا از كف پاي تو خون گرفتند و من و تو باهم گريه كرديم.
بعد پدرت رفت قم تا شب شنبه كه انشاالله من و تو هم عازم هستيم.
داري بيدار ميشوي.
دوستت دارم نازگل مامان.

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

عروسك من چشماتو وا كن

دخترم. اينكه انتظار تمام شد و تو آمدي اتفاق ساده اي نبود. وقتي كه درد
آمده بود و خبر مي آورد كه تو داري مي آيي، وقتي كه پدرت با مادرم و
ديگراني كه همه منتظرت بودند پشت در براي ما دوتا دعا ميكردند، وقتي كه
توي آن اتاق سرد تنها شده بودم و خدا را صدا ميكردم، وقتي كه مهربانترين
فرشته هاي خدا دست دراز كرده بودند كه به اين دنيايت بكشانند، وقتي كه
درد سهمگين شده بود و نه شكست مي خورد نه كوتاه مي آمد، انتظار تمام شده
بود.
تو آمدي و تمام آنچه گذشت را رنگ و معنا بخشيدي
و من بعد از ده روز هنوز توي شوك حضور تو، دستهايم براي نوشتنت مي لرزند.
دوستت دارم
و خدا را برتو سپاس

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

حكايت آن سر شب كه دكتر تو را كشيد بيرون و گفت و لقد خلقنا الانسان في كبد

بعد كه تو را آوردند، آن اولين آني كه چشم هايت را ديدم دخترم
آن لحظه، آن بي درنگ ثانيه، و بعدش كه ميخواستم دست هاي كوچكت را، پتو
پيچ بودي، ولي بوسيدن گونه هايت را از دست ندادم، تو عجيب شبيه مادرت
بودي عروسك من

بعدش گفتند پدر بچه بيايد مادر بچه را ببيند، مادر بچه را قبلن ها گاهي
كه ميخواستم لوسش كنم عروسك من صدايش مي كردم حالا ميخواستند بروم مادر
بچه را ببينم، خواستم بگويم مادر بچه هست كه هست دليل نميشود ديگر عروسك
من نباشد

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

دخترم، حالا من اينجا به انتظار، و مادرت دو طبقه بالاتر روي تخت،
مادربزرگت زهرا پشت در اتاق گاهي ذكر بر لب، گاهي اشك بر چشم دارد وقتي
لباس هاي مادرت را كه دادند بهمان در دست مي گيرد و به چشم ميمالد،
پدربزرگت اينجا پيش من گاهي راه ميرود گاهي روي صندلي مي نشيند،
تلوبزیون قم را نشان مي دهد و روز تو را تبريك ميگويد، با پدربزرگ و
مادربزرگت از قم صحبت ميكنم، خوشحال هستند و اميدوارند به زودي تو را
ببينند، اما تو هنوز به دنيا نيامده اي و دكتر گفته مادرت هنوز چند ساعت
ديگر بايد درد بكشد و من اينجا خيره به خيابان، آخر مادرت هر وقت درد
ميكشيد دست هايم را در دستش ميگرفت و فشار ميداد


+ خاله قمي ات را خبر كرده اند برود حرم دعا كند، دو تا خاله ديگرت هم
بالا پيش مادربزرگت هستند
+ بعدازظهر اول ذي القعده سال زمزمه هاي جنگ بزرگ در خاورميانه

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

سه فرمان

دخترم.
از دنيايي كه داري به آن پا ميگذاري تنها سه چيز باقي ماندني ست. اين سه
تا را اگر داشته باشي تا خدا، خواهي رسيد:
پاكي
مهرباني
خلوص

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

دخترم برگ گل ريحانه است

بي تابم؛ براي پاك كردن جاي انگشتهاي شكلاتي ت از روي در و ديوار.. وقتي
كه تازه راه افتاده اي و يكجا بند نمي شوي.
انگشتهايي كه بناست روزي اشك از روي گونه ام بردارد و گره از دلتنگي ام باز كند.
دخترم. توي اين سي و هشت هفته هيچ چيز به اندازه دختر بودنت خوشحالم
نكرد. دختر، فصل مشترك انسان و ملائك است. رحمت خدا. چراغ خانه. انيس
مادر. زينت پدر.
دوستت دارم، مهربان روزهاي تنهايي م.

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

چشم نرگس به شقايق نگران است هنوز

دوستت دارم نازنين مامان
چند وقت اينترنت نداشتيم حرفهام توي دلم ماند. حالا هم كه تهرانم و
كلماتم را باز گم كرده ام.
مخلص كلام اينكه نگران تو هستم و اين روزها بزرگترين آرزويم بسلامت آمدن توست.

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت/ كه اگر سر برود از دل و از جان نرود

امروز از نزدیکِ ظهر تا یکی دو ساعت بعد از اذان، گریه می کردم. نه یکپارچه و ممتد اما بغض بود.. وگاهی ریزش بی اختیار اشک. به بهانه های مختلف و پدرت خوب می دانست که تنها یک دلیل دارند این گریه ها: نگرانی ام برای تو.
از دیروز غروب تکان هایت کمی ضعیف شد. دیشب تکان نخوردی. صبح بعد از صبحانه هرچه تمرکز کردم و انتظار کشیدم باز هم تکان هایت ضعیف بود. پدرت دلداری ام داد و دستم را گرفت توی خانه با هم قدم زدیم. بعد دوتایی پای صحبتِ نماینده های مجلس و وزرای پیشنهادی دولت یازدهم خوابمان برد. صدای وزرا و نماینده ها توی گوشم شلنگ تخته می انداخت و من همه حواسم پیش تو بود.
غروب با ضربه هایت بیدار شدم. آنقدر محکم لگد می زدی که ایستادم. توی خانه راه رفتم. بعد کمر درد گرفتم. با مادربزرگت تلفنی صحبت کردم و تو همینطور لگد می زدی. کتاب خواندم و تو همچنان لگد می زدی. یک داستان...دو داستان ...سه داستان... الان هم که دارم می نویسم بیداری و غلت می خوری. عاشق حرکاتِ نرم پاهای نازنین توام.
نگرانیی که بغض شده بود افتاده بود توی گلوی من، رفع شده - خداراشکر-
حالا من مانده ام و معده دردی که بعد از ورجه وورجه هایت شروع می شود. فکر می کنم بخاطر شدت ضربه هایی ست که از زیر، به اعضا و احشامِ گوارشی ام وارد می شود. ولی هرچه درد است به جان می خرم. تو فقط باش. سالم باش. از آن تو برایم تکان بخور. دل درد و معده درد و کمردرد که هیچ... جان درد اگر بگیرم می ارزد.

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

در نیمه شب هایی که خواب، معنای خودش را از دست می دهد.

اين روزها چيزي برايم مهم نيست؛ نه نمره هاي امتحانات ترم پيش نه مقاله
نيمه كاره اي كه فقط تا پايان مرداد براي تكميلش فرصت دارم. نه پروپزال
پايان نامه نه قرار ملاقاتهايم با استاد راهنما.
نه سوزش چشمهام از آن خال گوشتي كه جديدا توي پلكم درآمده نه درد طاقت
فرساي كاسه زانوهام. نه رئيس جمهور منتخبي كه راي آوردنش دغدغه روزهاي
امتحاناتم بود نه وزراي پيشنهادي اش به مجلس و نه اينكه بالاخره
چندتايشان راي اعتماد گرفتند؟ 
اين روزها فقط تو مهمي. تو و هرچيزي كه ربط داشته باشد به آمدنت. تمام
روز زوم ميكنم روي تكانهايت گه مبادا ضعیف شده باشند. دردهايي را كه ميگيرند و ول ميكنند ميشمارم
و كم و زيادِ فاصله مابينشان را حساب كتاب ميكنم.
اين روزها دست به دامان خدا، همه فكروذكرم سلامتي توست. و تنهايي ات توي
آن سياهي هاي سه لايه...

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

یک گپ و گفتِ مادرانه

این روزها سخت در انتظار تولد توام. شاید هنوز چندهفته زود باشد اما خدا می داند که چه بر من می گذرد. لحظه ای نیست که توی فکرم نباشی. پدرت اتاق تو را آماده می کند، مادرم برایت اسباب بازی و عروسک می خرد و من به فکر کتابهایی هستم که دوست دارم یکی یکی بگذارمشان توی دستت. به فکر سوالهایی که یک روز از من خواهی پرسید. به فکر درس زندگی که چه بخواهم چه نخواهم، تو آن را از من خواهی آموخت. و اینکه چقدر می توانم برایت پیامبری کنم؟ خدا می داند...
راستش اینها را نمی نویسم که تا خواندن و نوشتن بلد شدی بنشینی بخوانی. اینها را برای یک روز دور می نویسم. یک روزی که هیچ تصویری از آن توی ذهنم نیست اما خوب می دانم که روز خوبی ست. روزی ست که آمدنش را از خدا می خواهم. روزی که تو خانم شده ای و من ..
الان داری دوباره تکان می خوری. توی دست های مهربانِ خدا... خدایی که اگر فقط او... فقط خودش را داشته باشی، هیچ چیز توی زندگی ات کم نخواهد بود. خدایی که خیلی بزرگ است حسنا. خیلی بزرگ.
...
سالم و آرام آمدنت را از خودش می خواهم که همیشه ..همیشه همیشه صدایم را شنیده و با من مهربان بوده. سالم و آرام آمدنت را از خودش می خواهم که حال و هوای درونم را خوب می داند و مرا خوب می شناسد.
تو را هم از او می خواهم.
نازنینِ مادر! دوستت دارم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

دختری که مهربانی اش روی درد را کم می کند

این قرص ها را که می خورم ساعتی بعد، درد چنگ می اندازد به دیواره معده ام و تمام اعضای توی شکمم را زیرو رو می کند. من به خودم می پیچم و از درد مچاله می شوم. تو بیدار می شوی و پاهای نازنینت را توی تاریکی تکان می دهی، غلت می خوری و از آن تو به من سلام می کنی.
من حواسم از درد پرت می شود و شروع می کنم به کیف کردن از احساسِ حضور تو.
دوستت دارم. دوای تمام دردهای مادر.

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

عشق يعني حتي لگدهايت براي مادر شيرين است

تكان هايت به يادم مي آورد خيلي چيزها مي خواستم برايت بنويسم ولي فرصت نشد:
ديروز غروب تو بي حركت شده بودي و من نگرانت شده بودم. بعد تا صداي پدرت
از پشت گوشي تلفن توي وجودم پيچيد، شروع كردي به تكان خوردن؛ مثل اينكه
تو هم مثل من دلت تنگ شده بود.
ديشب من و تو و مادربزرگ سه نفري احيا گرفتيم و تو تا آخر دعاي صدبند
بيدار بودي و نرم نرمك زير پوستم مي غلتیدي.
الان هم داري تكان مي خوري.
تكان هايت را دوست دارم. تكان هايت مهربانند و به من مي گويند دختر
نازنينم توي آن تاريكي، حالش خوب خوب است.
تكان هايت انگار سلام تو را بمن مي رسانند.

۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

در سوز و گداز روضه های شبهای قدر

اینجا دور از پدرت نوشتن کمی برایم سخت است. شب بیدار ماندن و احیا گرفتن نیز. خوابیدن و آرام گرفتن هم.

با اینهمه، مادربزرگ که قربان صدقه قد و قواره ات می رود و برایم از -تو- نعمت بزرگ خدادادی حرف می زند، دلم قنج می رود که بیایم بنشینم پشت لب تاب و با خدا از تو حرف بزنم. با تو از خدا.. حیف که کلماتم انگار توی جیب پیراهن پدرت، جا مانده اند.

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

به بهانه همه رنگ های شاد که روسری تو خواهند بود

صبح زود تو و مادرت را بردم تهران پیش مادربزرگت. آنها هنوز خواب بودند که ما رسیدیم. بعد از ظهر مادرت تو را پیش دکتر خواهد برد برای چک و بازبینی. شب که تلفنی با ایشون صحبت کردم گفت دکتر ازت خیلی راضی بوده دخترم. من و مادرت خوشحالیم و منتظر به دنیا آمدن تو. شب ها تو را ناز می کنم و تو اگر بیدار باشی دست و پایت را تکان می دهی، بعد ما کلی خوشحال می شویم و تا وقتی تو به نوازش ما پاسخ می دهی با تو بازی می کنیم. بعد کم کم خسته می شوی و به خواب می روی. گاهی وقت ها هم که پیاده خیابان های اطراف خانه را قدم می زنیم درباره تو صحبت می کنیم. توی آشپزخانه هم وقتی مادرت آشپزی میکند درباره تو صحبت می کنیم، سر سفره سحر و افطار، حتی ساعت های دیگر روز که پیش همیم. تقریبا تمام روز را درباره تو فکر میکنیم و حرف می زنیم. امشب که مادرت پیش من نبود هم پشت تلفن درباره تو صحبت کردیم. ما قبلن ها بیشتر درباره خودمان، کتاب ها و داستان هایی که میخواندیم، اخبار تلویزیون و دور و بری هایمان صحبت می کردیم. مادرت قبلن ها نقاشی هم می کشید، پرتره هایی از من و اطرافیانی که بسیار عاشق شان بود، اما این روزها بیشتر روی کاغذهایش نام تو را نقاشی می کند و توی صفحه اش برای تو می نویسد. او بی نهایت به تکان هایی که از درونش حس می کند عشق می ورزد و نام تو را بر زبان می آورد. او بی نهایت عاشق توست دخترم.

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

دختر مهربان من

روزهايي ست كه براي جمع كردن سفره و شستن ظرفها و پختن غذا ده برابر
گذشته انرژي ميگذارم، ولي ياد دخترم كه مي افتم همه سختي ها عجيب شيرين
مي شوند.
عزيز دل مادر! تو هنوز نيامده، عصاي دستم شده اي.

در سالن انتظار

روزي كه توي سالن انتظار درمانگاه بقية الله نشسته بودم تا نوبتم شود و
اولين برگه سونوگرافی تو را تحویل بگيرم، تو به اندازه يك دانه كنجد
بودي، حالا كه وقتي بيدار ميشوي و خودت را كش ميدهي شكمم به وضوح كج و
كوله ميشود، خيال ميكنم خيلي بزرگ شده اي. فردا تو به اين دنيا مي آيي و
چشم برهم بگذاريم توي لباس عروسي.
تو بزرگ ميشوي نازنين، خدا كند من همين قدري نمانم.

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

پرنده كوچك خوشبختي

از وقتي كه توي وجودم لانه كرده اي، مهربان تر شده ام. و صبورتر، و آرام تر
ديگر خبري از وسواس ها و دلنگرانی ها نيست
دخترم! دوستت دارم. خوشحالم از اينكه اينجايي.

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

در حاشیه قطع درختان ولیعصر

این روزها به تو زیاد فکر میکنم دخترم، به جهانی که تو را به آن دعوت کرده ام و از تو خواسته ام در آن زندگی کنی. خب میتوانستم هیچ وقت این کار را نکنم. این جا جایی است شبیه زندان و من و مادرت خیلی تنهاییم.

سلام دوستتان دارم

 تو سلامِ خدایی از بهشت، که قرار است به من و پدرت برسد. عاشقانه ترین حرفی که خدا با بنده هایش می زند؛ تو آن جمله ای. تو آن معنایی. تو آن حقیقتی که تا توی بغلم احساست نکنم باورم نمی شود.می فهمی؟
دوستت دارم
سلامِ خدایِ من از بهشت.

شبي كه بابا و دختر تلگراف بازي ميكردند

لذت احساس حضورت برايم هزاران برابر شد وقتي كه امشب بابا نوازشت ميكرد
و تو از آن تو جوابش را مي دادي. حجم كوچك پاهايت ديواره شكمم را تكان مي
داد و ميخورد به كف دست بابا.
توي كتاب خوانده ام اينطور جنين ها بعدا" بچه هاي باهوشي مي شوند. الان
هم داري تكان ميخوري.
نازنينم! دلت بازي ميخواهد؟

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

دختر نازنينم دارد لالايي ميخواند

همه جاي دنيا، مامان ها بچه هايشان را ميخوابانند؛ دختركوچولوي توي دل من
همينكه شروع به تكان خوردن ميكند من آرام آرام خوابم ميگيرد.
انگار از آن تو مامان را يواشكي ناز ميكني.

وقتی چای هم میزدم و تو در تاریکی تکان می خوردی

تکان هایت توی دلم روز به روز بیشتر می شود و من ناخودآگاه پلک روی هم می گذارم و می گویم: «خدایا شکرت» ازبس که حضورت در وجودم شیرین و خواستنی است.
مادربزرگ می گوید بعد از آمدنش، عاشق تر می شوی. فکرش را بکن، قرار است چقدر زیاد دوستت داشته باشم که حالا با اینهمه محبتی که نسبت به تو در سینه دارم، هنوز یک قطره از آن دریایِ عمیق نیست.

سحرگاهی که آن مرد در رادیو دعا می خواند

نمی دانم تا پایان ماه رمضان به دنیا می آیی یا نه. یک چیزی توی دلم می گوید می آیی. تا قبل از تمام شدنِ این سحرها و آن افطارها که همه می خواهند برایشان دعا کنم. چون دارم مادر می شوم و مادر شدن، یعنی خیلی چیزها.


جایی برای نوشتن لحظه‌های صورتی من و پدرت با تو

به نام خدا

سلام دخترم
من و پدرت اینجا را ساخته ایم که برایت بنویسم. الان که شروع به نوشتن کرده ام، تو داری تکان می خوری. به پهلویِ راستم لگد می زنی و دستم را هم تکان می دهی. نمی دانم می توانی تصور کنی یا نه؟ ولی لذت بخش ترین لحظه هایِ زندگیِ من، لحظه هایی ست که تو را احساس می کنم. بی صبرانه روزشماری می کنم که بیایی و خانه را روشن تر کنی.
دوستت دارم.
مامان

سلام دخترم

بغلی, قند عسلی, گل دختری

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه