۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

آخرین ماه نوزادی

توی ماه چهارمی. حالا وقتی چیزی را رو به رویت نگه می داریم دست دراز می کنی که بگیری اش. روزها تا شب من و تو با هم تنهاییم و من این بازی تکراری را بارها و بارها با تو انجام می دهم. تو هم خسته نمی شوی. از اسباب بازی هایی به رنگ زرد  ونارنجی و قرمز بیشتر خوشت می آید. و از همه بیشتر.. دستت را دوست داری. گاهی برای گرفتن آن جغجغه نارنجی، دست دراز می کنی و به محض اینکه دستت را می بینی جغجغه را یادت می رود. محو تماشای دستت می شوی. مشتت را ره به روی چشمهات توی هوا می چرخانی و خوب وراندازش می کنی. عاشق «دست بازی» کردنت هستم. من همان لحظه می پرسم: «دست داری مامان؟» و تو به من نگاه می کنی. و دستت را یادت می رود. از چشم هام چشم برنمی داری. و چند ثانیه بعد لبخند می زنی. نگاهت می گوید که دوستم داری. خیلی زیاد... و این شیرین ترین ماجرای زندگی من است.

وقتی که خوابت عمیق می شود..


۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

به افتخار دختر خاله ات فاطمه که خیلی دوستت دارد

گلپرکم. پدرت رفته شیراز و من و تو مهمان خانه خاله زبنبیم. اینجا به ماخوش می گذرد ولی از همه خوشحالتر فاطمه است؛ دختر خاله ات. اینروزها او سیزده ماهه است. از اشتیاقش به تو می توان گفت عاشقت شده و تمام فکر و ذکرش پیدا کردن راهی ست به اتاقی که تو را در آن خوابانده ام. کنارت می نشیند و با همان زبانِ «دَ دَ» و «بی با» یش قربان صدقه ات می رود. صورتش را شبیه آدم بزرگهایی که از تماشای یک نوزاد ذوق کرده اند، می کند. بعدخودش را به تو می چسباند که به اصطلاح شیرت بدهد. تو معمولا به محض اینکه می بینی اش لبخند می زنی ولی وقتی سمج می شود که روسری سرت کند یا نان خشک بدهد بخوری (!) کلافه می شوی و نغ میزنی. و گریه که میکنی او هم می زند زیر گریه. شیشه شیرت رابر می دارد و دنبال فرصتی می گردد که من و خاله زینب حواسمان نباشد تاشیشه را فرو کند توی دهانت. اوبا این کار می خواهد بگوید که دوستت دارد.
من و خاله زینبت به روزهایی فکر می کنیم که شما دوتا دست در دست هم تاتی تاتی می کنید، دوستتان دارم و امیدوارم که برای همیشه، بهترین دوستان هم باشید.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

بهترین دختر دنیاااااااااااااااااااااااااا

من امروز خیلی دخمل خوبی بودم. مامانی مهمون داشت و از  صبح سرش شلوغ بود. بابایی هم تا ساهت 5 بعداز ظهر خونه نبود. من از صب تا غلوب دخمل خوبی بودم. نه گیره  کردم نه بی خواب شدم. فقط دو سه ساعت یه بار بیدار شدم شیر خوردم، باز لالا کردم. تازه بعدش هم که بابایی اومدن شستم تو کریر و همه ش به سقف آپشزخونه نگا کردم تا بابایی بتونه به مامن کمک کنه. مامانی هم جایزه برام هوشان خرید.