اینجا دور از پدرت نوشتن کمی برایم سخت است. شب بیدار ماندن و احیا گرفتن نیز. خوابیدن و آرام گرفتن هم.
با اینهمه، مادربزرگ که قربان صدقه قد و قواره ات می رود و برایم از -تو- نعمت بزرگ خدادادی حرف می زند، دلم قنج می رود که بیایم بنشینم پشت لب تاب و با خدا از تو حرف بزنم. با تو از خدا.. حیف که کلماتم انگار توی جیب پیراهن پدرت، جا مانده اند.