۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

در سوز و گداز روضه های شبهای قدر

اینجا دور از پدرت نوشتن کمی برایم سخت است. شب بیدار ماندن و احیا گرفتن نیز. خوابیدن و آرام گرفتن هم.

با اینهمه، مادربزرگ که قربان صدقه قد و قواره ات می رود و برایم از -تو- نعمت بزرگ خدادادی حرف می زند، دلم قنج می رود که بیایم بنشینم پشت لب تاب و با خدا از تو حرف بزنم. با تو از خدا.. حیف که کلماتم انگار توی جیب پیراهن پدرت، جا مانده اند.

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

به بهانه همه رنگ های شاد که روسری تو خواهند بود

صبح زود تو و مادرت را بردم تهران پیش مادربزرگت. آنها هنوز خواب بودند که ما رسیدیم. بعد از ظهر مادرت تو را پیش دکتر خواهد برد برای چک و بازبینی. شب که تلفنی با ایشون صحبت کردم گفت دکتر ازت خیلی راضی بوده دخترم. من و مادرت خوشحالیم و منتظر به دنیا آمدن تو. شب ها تو را ناز می کنم و تو اگر بیدار باشی دست و پایت را تکان می دهی، بعد ما کلی خوشحال می شویم و تا وقتی تو به نوازش ما پاسخ می دهی با تو بازی می کنیم. بعد کم کم خسته می شوی و به خواب می روی. گاهی وقت ها هم که پیاده خیابان های اطراف خانه را قدم می زنیم درباره تو صحبت می کنیم. توی آشپزخانه هم وقتی مادرت آشپزی میکند درباره تو صحبت می کنیم، سر سفره سحر و افطار، حتی ساعت های دیگر روز که پیش همیم. تقریبا تمام روز را درباره تو فکر میکنیم و حرف می زنیم. امشب که مادرت پیش من نبود هم پشت تلفن درباره تو صحبت کردیم. ما قبلن ها بیشتر درباره خودمان، کتاب ها و داستان هایی که میخواندیم، اخبار تلویزیون و دور و بری هایمان صحبت می کردیم. مادرت قبلن ها نقاشی هم می کشید، پرتره هایی از من و اطرافیانی که بسیار عاشق شان بود، اما این روزها بیشتر روی کاغذهایش نام تو را نقاشی می کند و توی صفحه اش برای تو می نویسد. او بی نهایت به تکان هایی که از درونش حس می کند عشق می ورزد و نام تو را بر زبان می آورد. او بی نهایت عاشق توست دخترم.

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

دختر مهربان من

روزهايي ست كه براي جمع كردن سفره و شستن ظرفها و پختن غذا ده برابر
گذشته انرژي ميگذارم، ولي ياد دخترم كه مي افتم همه سختي ها عجيب شيرين
مي شوند.
عزيز دل مادر! تو هنوز نيامده، عصاي دستم شده اي.

در سالن انتظار

روزي كه توي سالن انتظار درمانگاه بقية الله نشسته بودم تا نوبتم شود و
اولين برگه سونوگرافی تو را تحویل بگيرم، تو به اندازه يك دانه كنجد
بودي، حالا كه وقتي بيدار ميشوي و خودت را كش ميدهي شكمم به وضوح كج و
كوله ميشود، خيال ميكنم خيلي بزرگ شده اي. فردا تو به اين دنيا مي آيي و
چشم برهم بگذاريم توي لباس عروسي.
تو بزرگ ميشوي نازنين، خدا كند من همين قدري نمانم.

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

پرنده كوچك خوشبختي

از وقتي كه توي وجودم لانه كرده اي، مهربان تر شده ام. و صبورتر، و آرام تر
ديگر خبري از وسواس ها و دلنگرانی ها نيست
دخترم! دوستت دارم. خوشحالم از اينكه اينجايي.

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

در حاشیه قطع درختان ولیعصر

این روزها به تو زیاد فکر میکنم دخترم، به جهانی که تو را به آن دعوت کرده ام و از تو خواسته ام در آن زندگی کنی. خب میتوانستم هیچ وقت این کار را نکنم. این جا جایی است شبیه زندان و من و مادرت خیلی تنهاییم.

سلام دوستتان دارم

 تو سلامِ خدایی از بهشت، که قرار است به من و پدرت برسد. عاشقانه ترین حرفی که خدا با بنده هایش می زند؛ تو آن جمله ای. تو آن معنایی. تو آن حقیقتی که تا توی بغلم احساست نکنم باورم نمی شود.می فهمی؟
دوستت دارم
سلامِ خدایِ من از بهشت.

شبي كه بابا و دختر تلگراف بازي ميكردند

لذت احساس حضورت برايم هزاران برابر شد وقتي كه امشب بابا نوازشت ميكرد
و تو از آن تو جوابش را مي دادي. حجم كوچك پاهايت ديواره شكمم را تكان مي
داد و ميخورد به كف دست بابا.
توي كتاب خوانده ام اينطور جنين ها بعدا" بچه هاي باهوشي مي شوند. الان
هم داري تكان ميخوري.
نازنينم! دلت بازي ميخواهد؟

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

دختر نازنينم دارد لالايي ميخواند

همه جاي دنيا، مامان ها بچه هايشان را ميخوابانند؛ دختركوچولوي توي دل من
همينكه شروع به تكان خوردن ميكند من آرام آرام خوابم ميگيرد.
انگار از آن تو مامان را يواشكي ناز ميكني.

وقتی چای هم میزدم و تو در تاریکی تکان می خوردی

تکان هایت توی دلم روز به روز بیشتر می شود و من ناخودآگاه پلک روی هم می گذارم و می گویم: «خدایا شکرت» ازبس که حضورت در وجودم شیرین و خواستنی است.
مادربزرگ می گوید بعد از آمدنش، عاشق تر می شوی. فکرش را بکن، قرار است چقدر زیاد دوستت داشته باشم که حالا با اینهمه محبتی که نسبت به تو در سینه دارم، هنوز یک قطره از آن دریایِ عمیق نیست.

سحرگاهی که آن مرد در رادیو دعا می خواند

نمی دانم تا پایان ماه رمضان به دنیا می آیی یا نه. یک چیزی توی دلم می گوید می آیی. تا قبل از تمام شدنِ این سحرها و آن افطارها که همه می خواهند برایشان دعا کنم. چون دارم مادر می شوم و مادر شدن، یعنی خیلی چیزها.


جایی برای نوشتن لحظه‌های صورتی من و پدرت با تو

به نام خدا

سلام دخترم
من و پدرت اینجا را ساخته ایم که برایت بنویسم. الان که شروع به نوشتن کرده ام، تو داری تکان می خوری. به پهلویِ راستم لگد می زنی و دستم را هم تکان می دهی. نمی دانم می توانی تصور کنی یا نه؟ ولی لذت بخش ترین لحظه هایِ زندگیِ من، لحظه هایی ست که تو را احساس می کنم. بی صبرانه روزشماری می کنم که بیایی و خانه را روشن تر کنی.
دوستت دارم.
مامان

سلام دخترم

بغلی, قند عسلی, گل دختری

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه