۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

صبح پاییزی یک روز ابری در حوالی اولین عاشورایِ زندگی ات

نازنینِ مادر. الان که دارم می نویسم کنارم خوابیده ای.. به آرامش آقتاب روی شن های سواحل یک جزیره دور. صبح با مادربزرگ بردیمت واکسیناسیون. آنجا همان جمله تکراری همیشه را که «چرا دخترت به اندازه کافی وزن نگرفته » شنیدم و مثل هربار بغضم شکست. مخصوصا که تو هم واکسن زده بودی و شدیدا گریه می کردی. پدرت اگر بود دستم را می گرفت و آرامم می کرد.
پدرت استعداد عجیبی دارد در آرام کردن من و متقاعد کردنم به اینکه گاهی بیشتر اشک ها و دلنگرانی هایم را باید بریزم دور
توی خانه حوله سرد روی پایت گذاشتم و به پدرت زنگ زدم و او گفت شنبه می تواند بیاید دنبالمان. تو که به خوبی درد را تحمل کرده بودی توی بغلم شیر خوردی و آرام خوابیدی.
...
رو اندازت را کنار می زنم و می بینم که دستِ کوچکت را گذاشته ای روی ران پا. نزدیک جای واکسنت. لابد دردت گرفته توی خواب.. تحمل ندارم تصور دردکشیدنت را. حتی دوست ندارم به لحظه ای که سوزن سرنگ را توی پوست نازنینت فرو کردند فکر کنم. بغضم می ترکد وقتی شیر می خوری و همزمان از درد ناله می کنی. اینهاست که ما مادرها، طور دیگری گریه می کنیم پای روضه علی اصغر..
..
دخترم. دوستت دارم. دوستت دارم و به صبر و آرامشت، افتخار می کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر